خب حالا که تقریبا پانزدهشانزده روز از قصهی مهسا امینی میگذرد، مایلم تا چیزکی بنویسم. سالهاست که بیزاری و نفرت از نظم موجود را در سینهی اطرافیانم حس میکنم. اطرافیانی که بینشان مذهبی و هیئتبرو و ... هم پیدا میشود.
اولین ساعاتِ روز سیام مرداد هزار و چهارصد و یک رو همون لحظهای در نظر میگیرم که احتمالا همیشه منتظرِ رسیدنش بودم مثلا! مسیری که هیچ مقصدی ندارد و من سرگردانی توی این مسیر رو خیلی دوستَلاقه* دارم ... *ترکیبی از کلمات دوست و علاقه.